اساسی ترین و فراموش نشدنی ترین حقیقت در مورد هر نوزادی، ناتوانی شدید او در بدو تولد است. نوزاد نمی تواند شرایط خود را درک کند، قادر به برقراری ارتباط نیست، همدلی برایش مفهومی ندارد و به طور طبیعی نمی تواند نیازهای خود را به درستی تشخیص دهد. طی سال های طولانی، او باید تحت هدایت قرار بگیرد تا به ارزشمندترین و گریزان ترین موجودیت، یعنی یک فرد بالغ از نظر عاطفی، تبدیل شود.
نکتهی گیج کننده این است که تمایز بین بزرگسال و نوزاد تنها بر اساس سن قابل تشخیص نیست. این تمایز را نمی توان صرفاً با نگاه کردن به چهره و بدن فرد، و چه برسد به جایگاه ظاهری یا شغل او، تعیین کرد. پیرمردان نود ساله ای وجود دارند که از نظر عاطفی هنوز در دوران نوپایی به سر می برند و کودکان ۹ ساله ای که در واکنش های خود به فراز و نشیب های زندگی، با بسیاری از به اصطلاح بزرگسالان برابری می کنند.
برنامهی درسی برای رسیدن به بلوغ عاطفی، سفری از نوزادی به بزرگسالی، شامل برخی از گذارهای زیر است:
بلوغ هیجانی: سفری از خودمحوری به درک متقابل
- هر نوزادی به طرز فطری و اجتنابناپذیری باور دارد که مرکز جهان است. بزرگسال اما با تحمل سختی و رنجهای بسیار آموخته است که انسانهای دیگری نیز وجود دارند.
- نوزاد با صدای بلند بر خواستههایش پافشاری میکند. او در خشمگینىاش به قاطعیت یک امپراتور عصبانی است. یک فرد بالغ مجبور شده است با مفهوم مصالحه کنار بیاید. او یاد گرفته است که یک دیپلمات باشد و دریابد که به طرز عجیبی، ممکن است دیدگاههای دیگری نیز وجود داشته باشد.
- نوزاد فکر میکند اطرافیان میتوانند بدون نیاز به کلام، خواستهها و نیات او را درک کنند. او تصور میکند دوست داشته شدن به معنای درک جادویی است و در مقابل کسانی که به درستی از احساساتش سر درنمیآورند، به قهرهای شدید فرو میرود. یک فرد بالغ ضرورت خستهکنندهی صحبت کردن با آرامش و توضیح دادن افکار خود را آموخته است: او یاد گرفته است تا دنیا را دربارهی خودش آموزش دهد.
- نوزاد نمیتواند تأثیر بدن خود بر احساساتش را درک کند. او نمیفهمد که ناامیدیاش ناشی از خستگی یا ذوقزدگیاش به دلیل قند زیاد است. یک فرد بالغ یاد گرفته است که با بدنش همزیستی کند؛ او میداند که در لحظات ناامیدکننده، به جای تسلیم شدن، شاید فقط به یک لیوان آب یا خواب زودهنگام نیاز داشته باشد.
- نوزاد یک ایدهآلگرای سرسخت است: کسانی که او را راضی میکنند موجودات شگفتانگیزی هستند که با محبت و علاقه با آنها رفتار میکند. به همین ترتیب، کسانی که او را ناامید میکنند، در خطر تبدیل شدن به دیو و هیولایی قرار میگیرند که سزاوار گاز گرفتن یا نابودی هستند. یک فرد بالغ میداند که چنین چیزی به عنوان فرد کاملاً خوب یا بد وجود ندارد؛ او دیگر به سادگی عاشق یا متنفر نمیشود.
- نوزاد تصور میکند که یک بزرگسال باید دقیقاً بداند چه کاری انجام میدهد. بالاخره، او آنقدر بزرگ است که میتواند توپ را چند متر به هوا بفرستد و رانندگی کند. یک فرد بالغ میداند که باید مسیری ظریفتر بین اعتماد و شکاکیت را طی کند؛ او به نوعی خوشبینانه میداند که همه تا حدودی در حال یادگیری و پیش رفتن هستند.
- نوزاد از درد یا ناراحتیای که برای دیگران ایجاد میکند، آگاه نیست. او بیخیال و به زیبایی خودمحور است. یک فرد بالغ میتواند به درستی سختیهایی را که برای دیگران، به ویژه عزیزانش، ایجاد میکند، بسنجد؛ او میتواند احساس گناه کند و عذرخواهی کند.
- نوزاد به شدت و به طور غیرمنطقی میترسد: از خورده شدن توسط ببرها، از نابود شدن توسط معلمان، از باد بردهشدن. برخی از این ترسها، پرخاشگریهای درونی او هستند که به بیرون فرافکنی شدهاند. یک فرد بالغ به درستی ترسهایش را به جایگاه واقعیشان بازگردانده است. او به خوبی میداند که وحشت واقعاً در کجا معنا پیدا میکند.
- نوزاد اغلب یا در حال گریه است یا خوشحال. او موجودی امیدوار است که دائماً با ناامیدی روبرو میشود و میتواند بلافاصله به خشم یا وجد کشیده شود. یک فرد بالغ توانایی غم و اندوه توأم با شوخطبعی ظریف را به دست آورده است.
- یک فرد بالغ از مشاهدهی جنبههای ناپختهی شخصیت خود ابایی ندارد. او میداند که لحظاتی پیش میآید که به رفتارهای کودکانه بازگردد. در مقابل، یک کودک، به ویژه در نوجوانی، با قاطعیت غیرقابل باور و اغراقآمیزی اصرار میکند که کاملاً دوران کودکی را پشت سر گذاشته است.
- بزرگسال کسی است که میداند چگونه از یک کودک مراقبت کند - عمدتاً به این دلیل که در گذشتهی خوشایندش، فرد دیگری از عناصر کودکانهی او مراقبت کرده است.
بلوغ هیجانی: درسی مادام العمر
این درسها و بسیاری دیگر از این دست، به فرایندی به نام «آموزش هیجانی» تعلق دارند. متأسفانه، این آموزش به سرعت قابل انتقال نیست. یادگیری آن ممکن است حداقل پنج برابر بیشتر از تسلط بر یک زبان خارجی طول بکشد. بنابراین، صبر باید یکی از پیشنیازهای اصلی هر پدر و مادری باشد که در نقش معلم ظاهر میشود.
برای مثال، مفهوم «ماهیت انعطافناپذیر واقعیت» باید هزار بار قبل از اینکه ریشه بگیرد، آموزش داده شود: در مواجهه با شکستن عینک عروسک، لکهی ناگهانی روی شلوار مورد علاقه، پایان وقت تماشای تلویزیون، ناراحتیِ رفتن به رختخواب، خستهکننده بودن مسیر طولانی با ماشین، فوت مادربزرگ، و رسیدن کاملاً غیرضروری یک خواهر یا برادر جدید - و هزاران تراژدی کوچک و بزرگ دیگر.
برخلاف برنامهی درسی زبان، برنامهی درسی عاطفی فاقد جدول زمانی مشخص است. بخشهای واضحی مانند مبحث «کسرهای مرکب» یا «کاربرد حروف تعریف» وجود ندارد؛ نمیتوان آموزش را به بعدازظهرهای پنجشنبه یا صبحهای دوشنبه محدود کرد. روزهایی وجود خواهد داشت که قبل از پایان صبحانه، باید پنج درس جداگانه آموزش داده شود، بدون اینکه هشدار چالش پیش رو داده شده باشد. کودک در تمام مراحل زندگی، در تلاش است تا به یک بزرگسال تبدیل شود. در هر دقیقه بیداری، مغز جوان در حال پیشروی است تا به خود بالغتری که برای تبدیل شدن به آن سرشته شده، برسد. این بدان معنا نیست که در نهایت همه به بلوغ هیجانی دست پیدا میکنند، همانطور که هر درخت بلوطی به چهل متری که از نظر زیستی برای آن قابلیت دارد، نمیرسد؛ این تنها به این معناست که جهتگیری یک نوزاد به سمت این بلوغ است و برای رسیدن به آن تلاش خواهد کرد مگر اینکه موانعی در مسیرش قرار گیرد.
این نکته را باید تأکید کرد که تمام عناصر ناپختگی - خودمحوری، لافزنی، ایدهآلگرایی و غیره - در سن مشخصی، نشانهی سلامت هستند. کودک برای رسیدن به یک موقعیت کاملاً بالغ، باید از هر مرحلهی جوانی عبور کند.
پدر و مادرانی که در آموزش برنامهی درسی عاطفی موفق میشوند، نباید انتظار جوایز یا نشانههای خاصی از قدردانی داشته باشند. پاداش، اگر و زمانی که فرا برسد، غیرمستقیمتر اما به همان اندازه صمیمانه خواهد بود: فرزندی که از درون زنده است، میتواند با خودش مهربان باشد و میداند چگونه از افراد کمتر بالغ و در حال مبارزه، بهویژه شاید به طرز دلسوزانهترین شکل، از فرزندان خود مراقبت کند.
دیدگاه خود را بنویسید