تأمل در باب دوران کودکی، امری است که به گونهای ذاتاً آزاردهنده به نظر میرسد. سالهای دور و درازی از آن زمان میگذرد؛ به سختی میتوانیم آن کودک خردسال را به یاد آوریم، چه رسد به اینکه با او همذاتپنداری کنیم. از طرف دیگر، چرا باید همچنان به پذیرش کلیشه روانشناختی مبنی بر تعیینکنندگی مطلقِ رویدادهای پیش از پانزده سالگی در شکلگیری هویت بزرگسالانه تن دهیم؟
در بخش اعظم تاریخ بشر، فرض ارتباط میان وقایع کودکی و زندگی بزرگسالی، امری پوچ و بیمعنی تلقی میشد. ثبت وقایع سالهای اولیه نیز چندان مهم یا جالب توجه به نظر نمیرسید.
به عنوان مثال، فیلسوف افلاطون، در طول حیات و پس از آن، یکی از شناختهشدهترین چهرههای دوران باستان بود. با این حال، اطلاعات اندکی در خصوص دوران کودکی وی در دسترس است. صرفاً میدانیم که او حدود ۴۲۵ سال قبل از میلاد در آتن، در خانوادهای ثروتمند و اشرافی به دنیا آمده و برخی از بستگانش درگیر فعالیتهای سیاسی بودهاند. نه خود افلاطون و نه دوستان و تحسینکنندگان پرشمار او، هرگز دغدغهی پر کردن جزئیات مربوط به دنیای ذهنی او پیش از بزرگسالی را نداشتند. این امر، غفلتی عجیب تلقی نمیشد؛ بلکه الگویی بود که تا همین اواخر رواج داشت. به عبارت دیگر، کودکی دوران بی اهمیتی تلقی میگردید.
نخستین شرح مفصل، گسترده و صمیمیِ منتشرشده در خصوص حالات ذهنی دوران کودکی، تنها در سال ۱۸۱۱، یعنی لحظهای گذرا در گسترهی تاریخ بشر، پدیدار شد. این اثر، «شعر و حقیقت» بود، نخستین جلد از اتوبیوگرافی گوته، شاعر و سیاستمدار آلمانی. او به عنوان اولین چهرهی برجستهی فرهنگی، با دقتی وسواسآمیز، به بازآفرینی تجربیات سالهای اولیهی زندگیاش (نگرش او به جهان و خود، فراز و نشیبهای رابطهاش با والدین، ترسها، تخیلات و آرزوهایش) پرداخت و این اطلاعات را محوری برای درک کل زندگی خود در نظر گرفت.
پس از گذشت یک قرن دیگر، کاوش در دوران کودکی، به ویژه رنجهای آن، وارد عرصه علمی شد. سهم برجسته زیگموند فروید و همکارانش، آنا فروید، ملانی کلاین و دونالد وینیکوت، تحلیل آسیبپذیری کودکان در برابر محیط غالب بر آنها و تفسیر پیامدهای احتمالی این شرایط بر خود بزرگسالشان بود. پافشاری روانکاوی بر پرداختن به تجاربۀ کودکی، به عنوان وظیفهای اساسی در راستای دستیابی به آیندهای کماضطرابتر و رضایتبخشتر، بخشی از جسارت و نبوغ این مکتب محسوب میشد.
با اینحال، حتی امروزه نیز دلایل متعددی وجود دارد که بازنگری در دوران کودکی را امری ناخوشایند و قابل اجتناب جلوه میدهد:
بهسختی چیزی به یاد میآوریم
بخش قابل توجهی از خاطرات آگاهانه ما از بین رفته است. احتمالا از هزاران روزی که در ده سال ابتدایی زندگیمان گذراندیم، به سختی بتوانیم حتی یک روز را با تمام جزئیات توصیف کنیم. رنگ دیوارهای اتاق خوابمان در پنج سالگی چه بود؟ در نه سالگی چه کسی کنارمان در مدرسه مینشست؟ حتی به یاد نمیآوریم که به اسپانیا سفر کرده باشیم یا هفت دونات را پشت سر هم در یک کافه کنار صخرهها خورده باشیم. به نظر میرسد خودِ کودکانه ما، به کلی فرد دیگری باشد.
به دام احساسات خوشایند میافتیم
گرایش ما به سوی نگرشی احساساتی است که بیشتر بر استثناهای دلپذیر و نادر تأکید دارد تا هنجارهای چالشبرانگیزتر. عکسهای خانوادگی، که تقریباً همیشه در لحظات شادتر گرفته شدهاند، این فرآیند را هدایت میکنند. به احتمال زیاد عکسی از مادرمان در کنار استخر، خندان با چهرهای شبیه یک دختر جوان ذوقزده، وجود دارد تا عکسی از او در حالی که با خشم درِ تراس را به هم میکوبد و از بدبختی زندگی مشترکش شکایت میکند. عکسی از پدرمان هست که با خوشرویی یک شعبدهبازی با کارت انجام میدهد، اما هیچ تصویری از سکوتهای طولانی و آزاردهنده او در هنگام صرف غذا ثبت نشده است. ویرایش زیادی در جریان است که همگی ما را به آن تشویق میکنند.
از روبرو شدن با گذشته اکراه داریم
فراموشی صرف گذشته، ماجرا نیست. در اصل میتوانیم دوباره به فضاهای عاطفیای که زمانی در آنها ساکن بودیم، بازگردیم. اما به دلایل عمیقتر، خاطرات را کنار میزنیم و فعالانه از بازاندیشی دربارۀ گذشته خود اجتناب میورزیم.
ما از مواجهه با خویشتن طفره میرویم زیرا بخش قابل توجهی از آنچه ممکن است کشف کنیم، تهدید به عذابآور بودن دارد. شاید دریابیم که در اعماق وجودمان، خشم و رنجش عمیقی نسبت به افرادی داشتهایم که تنها قرار بود دوستشان داشته باشیم. شاید متوجه شویم چقدر به خاطر اشتباهات و قضاوتهای نادرستمان، احساس ناتوانی و گناه میکردیم. شاید بفهمیم چقدر در روابط و حرفهمان سازش کردهایم و نیاز به تغییر داشتهایم.
روانشناسان مدرن برای کمک به ما در شناسایی افکار و احساساتی که به شدت تمایل داریم دربارۀ سالهای اولیهمان نادیده بگیریم، یک تمرین هدفمند طراحی کردهاند. آنها از ما میخواهند که یک نقاشی سریع از خانوادۀ دوران کودکی و خانهمان بکشیم و پدر، مادر و هرگونه خواهری یا برادری را در آن بگنجانیم. (میتوانیم همین الان این کار را امتحان کنیم.)
هدف این است که نگاهی اجمالی به مفاهیمی بیاندازیم که معمولاً به دقت از ناخودآگاهمان دور نگه میداریم. والدین ما چقدر به ما نزدیک هستند؟ نزدیکی نشانگر وضعیت رابطه است. گفته میشود خانه، خودِ ما هستیم: آیا درِ ارتباطی وجود دارد؟ پنجرهها چقدر بزرگ هستند؟ شفافیت، گویای اتصال ما به دیگران است. آب و هوا چگونه است (انتخاب ما بیانگر آب و هوای احساسی درون ماست)؟
این آزمون ادعایی دربارۀ صحت علمی ندارد و صرفاً به عنوان آغاز گفتگوی درمانی، نه پایان آن، در نظر گرفته شده است. با این حال، هدف آن است که تلاش کنیم ناخودآگاهمان را غافلگیر کرده و احساسات گریزپایی را که این کار میتواند در ارتباط با دشواریهای گذشتهمان ایجاد کند، مورد بررسی قرار دهیم. با پرسیدن سؤالات غیرمستقیم، میتوانیم ارتباطی را با دیدگاههایی که انکار یا از آنها دوری جستهایم، بازسازی کنیم. از طریق نقاشی، ممکن است ترسهایی را دربارۀ پدرمان به یاد آوریم که پیش از این به آنها توجه نکرده بودیم. شاید چیزهایی وجود داشته باشد که اکنون به آنها عمیقاً پشیمان یا در قبال یک خواهر یا برادر احساس گناه میکنیم و سالها از ذهن آگاهمان دور نگه داشتهایم.
همانطور که روانشناسی نشان میدهد، توانایی ما برای درک خویشتن بالغمان ممکن است به بازگشت و درک مجموعهای از رویدادهای ناخوشایند و گاه آسیبزای دوران کودکی بستگی داشته باشد.
به نظر میرسد چارهای جز تلاش برای تفسیر – و سپس غلبه بر – دشوارترین جنبههای گذشتهمان نداریم.
دیدگاه خود را بنویسید