والدین خوب به خوبی میفهمند که زندگی برای نوزاد باید تا حدی جذاب باشد: پس از آمدن دوستان و هدایا و صورتهای پرحال، پس از خوردن کیک و در آغوش گرفتن، پس از دیدن نورهای درخشان و شاید گوش دادن به آهنگها، کافی است. نوزاد شروع به چهرهی سنگینی میکند و سپس به گریه میافتد و والدین هوشمند میدانند که هیچ مشکل خاصی وجود ندارد (اگرچه نوزاد ممکن است در حال جیغ و فریاد باشد): فقط زمان خواب است. مغز نیاز دارد تا تجربیات فراوانی که جذب شده است را پردازش، هضم و تقسیم کند، بنابراین پردهها بسته میشوند، نوزاد در کنار اسباببازیهای نرم قرار میگیرد و به زودی خواب میبرد و آرام میشود. همه میدانند که در یک ساعت دیگر زندگی مجدداً قابل مدیریت خواهد بود.
به افسوس، با خودمان از این احتیاط چنین کاری نمیکنیم. برنامهریزی میکنیم که یک هفته در آن شبها با دوستان خواهیم بود، در آن 12 جلسه (سه تا از آنها نیاز به آمادهسازی زیاد دارند) خواهیم داشت، یک سفر کوتاه شبانه روزی به کشور دیگر در روز چهارشنبه خواهیم داشت، سه فیلم خواهیم دید، 14 روزنامه خواهیم خواند، شش جفت تشک خواهیم تعویض کرد، پس از ساعت 8 شب پنج وعده غذای سنگین خواهیم داشت و 30 فنجان قهوه خواهیم نوشید - و سپس شکایت میکنیم که زندگیمان به اندازهای آرام نیست و در حال نزدیک شدن به فروپاشی روانی هستیم.
ما اندازه کافی جدی نمیگیریم که چه قدر از کودکی خود درون خود بزرگسالان باقی مانده است - و بنابراین، چه قدر نیاز به مراقبت داریم تا امور را ساده و بسیار آرام نگه داریم. اضطراب به طور معمول پدیدهای عجیب نیست؛ این تقاضای منطقی و خشمگین ذهن است که به مداوم و خستهکننده بیش از حد تحریک شود.
دیدگاه خود را بنویسید