دلایلی برای نگرانی و رویکرد جدی و بیخنده به زندگی وجود دارد که بسیار غالب است: بدون شک ما یک گونه بسیار شرور هستیم، ما به طور مداوم در برابر یکدیگر آزار و اذیت بیرحمانهای را ارتکاب میکنیم، حرص و خباثت ما حدودی ندارد، ذهنهای ما ناپایدار و بیشتر خارج از کنترل هستند، هیچ کس به سر بردن به وجود بدون زخم نمیرسد و روزها تا آخرین روز بد است. تنها افرادی که میتوانند در این نمایش ترسناک لبخند بزنند، آنانی هستند که هنوز بیش از حد بیگناه هستند یا به طور فعال در گمراهی به سر میبرند.
و با این حال، یکی از نتیجههای عجیبتر که ممکن است پس از تجربه هر نوع ناگواری بدست آوریم، این است که ممکن است هنوز راهی برای زندگی با سبک دلباخته در میان فاجعه وجود داشته باشد، نه به این دلیل که نمیدانیم - درباره دردهای ناجوانمردانه، خطاهای ناخوشایند و ناکامی همه چیز - بلکه دقیقاً به این دلیل که میدانیم؛ به این دلیل که همه چیز را خیلی خوب میشناسیم و از تأمل در بیامیدی خسته شدهایم؛ یک نگاهی مقاومتآمیز به سختی که انرژی خود را از آشنایی کامل و یکنواخت با آن میگیرد.
این لبخند نه زمانی میآید که هیچوقت گریه نکردهایم، بلکه زمانی که سالها گریه کردهایم، زمانی که هر امید زیبایی را پاپوش کردهاند، زمانی که اشتباهات وحشتناکی انجام داده و به اندازه کافی برای آنها جریمه شدهایم - و زمانی که بهطور کامل در نظر داشتهایم که همه چیز را به پایان برسانیم، اما در آخرین لحظه تصمیم گرفتهایم ادامه دهیم، نه به دلیل چیزی که از خودمان انتظار داریم، نه به خاطر باوری استاندارد در زندگی خوب، بلکه به این دلیل که در این همه بیراهه، نمیتوانیم نادیده بگیریم که آسمان آبی آرامشبخشی دارد، که میتوانیم کنسرت ویولنسلی باخ را گوش کنیم و که یک دختربچه چهار ساله دست مادرش را میگیرد و میپرسد شترمرغها شبها چگونه خواب میکنند. و بنابراین، با وجود همه چیز، تنهایی، شرم، تسویف، خودنفرت و شکی که درد هنوز تمام نشده است، انسان به سوی نور روی میآورد و با شجاعت و خوشحالی به جهان "بله" میگوید (که البته به طبیعتاً اصلاً اهمیتی نمیدهد).
دیدگاه خود را بنویسید