یکی از بارزترین خصوصیات کودکان بیزاری ستیزهجویانهشان با کسالت است. آنها با عزمی بیرحمانه کارهایی را یکی پس از دیگری آغاز می کنند و هر زمان که چشم انداز جذاب تری به چشم می خورد، موضوع تمرکز خود را تغییر میدهند. یک صبح معمولی برای آنها ممکن است شامل بیرون آوردن هشت بازی رومیزی از کمد باشد. ابتدا نوبت مار و پله بازی کردن است است، بعد هم مبل را به پیست اسکی تبدیل میکنند، سپس سعی میکنند دم خرگوش اسباببازی را از جایش دربیاورند، بعد نوبت بررسی این است که چه اتفاقی برای بیسکویتهای شکلاتی میافتد وقتی یک نفر آنها را با چکش میکوبد و در نهایت تمام صندلیهای آشپزخانه را واژگون میکنند و وانمود کند که کشتیهایی درگیر نبرد دریایی با یکدیگر هستند.
آنچه ما آن را آموزش مینامیم تا حد زیادی تلاش برای نظم بخشیدن به این هرج و مرج است. تلاش برای اینکه به کودک بیاموزند که شور و شوق خودکار خود را نادیده بگیرد و به جای آن یاد بگیرد که به نام انجام یک کار اساسی، مدتی با بیحوصلگی خود به سر ببرد: گوش دادن به یک سخنرانی طولانی در مورد مهربانی توسط مدیر مدرسه با صدای یکنواخت، تحمل کلاس چهلوپنج دقیقهای درس ریاضی بدون بلند شدن برای رقصیدن و مقاومت در برابر وسوسه ترسیم دنیایی خیالی در طول کلاس آموزش مقدماتی زبان فرانسه. «کودک خوب» که ارزشمندترین چیزها است، باید بر هنر سرکوب بیحوصلگی خود به نام بزرگ شدن تسلط داشته باشد.
منطق این حرکت آموزشی هم مستحکم و هم خیرخواهانه است. واضح است که بهواسطه حفظ تمرکز در لحظهای که یک خیال جدید به ذهن فرد وارد میشود، چیزهای زیادی می توان به دست آورد. با این حال، مشکل این نیست که ما عموماً این منطق را به کار نمیبندیم، بلکه مشکل در تسلیم شدن محض ما به آن است. بسیاری از ما به شکلی سرنوشتساز در تحمل بیحوصلگی خود بسیار ماهریم.
در طول مسیر، فراموش میکنیم که بیحوصلگی چیزهای مهم زیادی برای آموختن به ما دارد. بیحوصلگی در بهترین حالت خود یک سیگنال گیجکننده، نامفهوم، اما واقعی از عمق ذهن ما است که میگوید چیزی سر جایش نیست. ممکن است ندانیم چه چیزی، اما احساس بیحوصلگی مکرر حاوی ترسی از خطر واقعی است (مخصوصاً برای بزرگسالان عاقل). کتابهای خستهکنندهای هستند که باید کنار گذاشته شوند، آدمهای کسلکنندهای هستند که باید از دیدنشان امتناع کنیم. فیلمهای خستهکنندهای هستند که باید از آنها خارج شویم و آنچه باید شجاعت ما را برای انجام این کار تیز کند، آگاهی مداوم از این مسئله است ارز رایج زندگی ما زمان است که ما به شدت به کمبود آن دچاریم. ما بهطور متوسط در کل زندگیمان روی زمین بیش از 26000 روز وقت نداریم.
رالف والدو امرسون، مقالهنویس آمریکایی (1803-1882) یک بار اظهار داشت: « ما در ذهن نوابغ یک بار دیگر افکار نادیده گرفته شده خود را مییابیم». این نشان میدهد که اکثر ما افرادی معمولی و متوسط میشویم، نه به این دلیل که نتوانستهایم خودمان را به اندازه کافی در معرض دانش جهانی قرار دهیم، بل به این دلیل که ما در نادیده گرفتن ایدهها و انگیزههای ذاتی خود بسیار خوب حرفهای شدهایم. ما به خاطر اطاعت از مراجع بزرگ، هیجان و بیحوصلگی خود را خفه کردهایم و بهای سنگینی برای ادب خود پرداختهایم. از این منظر، افرادی که ما آنها را نابغه مینامیم، دارای هیچ گونه حکمت باطنیای نیستند. آنها به شکلی غیرعادی به جنبههای زندگی درونی خود وفادار هستند. آنها کسانی هستند که توانستهاند چیزهایی را نگه دارند که بقیه به دلیل ترس مبالغهآمیز از عجیب بودن یا بدخواهی، تسلیمشان میکنند.
توجه به بیحوصلگی ممکن است ما را به نگرانی های واقعی خود بازگرداند. ما متوجه میشویم که واقعاً سلیقه ما در ادبیات چیست. واقعاً چه نوع سرگرمی را ترجیح میدهیم و آنچه به درستی ما را نسبت به افراد دیگر مشتاق میکند چیست . بی حوصلگی همچون چاقوی جراحی عمل می کند که با آن میتوانیم تمام چیزهایی که در زندگیمان «مرده» و اضافی هستند را قطع کنیم. شجاعت اعتراف به کسالت خود به ما اجازه می دهد که به تدریج شخصیتمان را پرورش دهیم. بیحوصلگی صدای غیر قابل بیان یک ایده اساسی است، اینکه چیزی به ما گران فروخته شده است و نیاز به تخفیف دارد.
این گویای این است که با افزایش سن، بسیاری از هنرمندان بهطور غریزی در توجه به ملال خود بهتر میشوند و در نتیجه آثار بسیار بهتری تولید میکنند. منتقدان معمولاً از آن بهعنوان «سبک دیرهنگام» یاد می کنند که با بیحوصلگی، ایجاز، شجاعت و شدت مشخص میشود. برای مثال میشود به آثار متاخر باخ، آخرین داستانهای کوتاه چخوف یا برشهای کاغذی عالی ماتیس در بستر مرگ رجوع کرد.
پیکاسوی سالخورده در جریان گردش در یک مدرسه ابتدایی به طرز غمانگیزی گفت: «چهار سال طول کشید تا مثل رافائل نقاشی کنم، اما یک عمر طول کشید تا مثل یک کودک نقاشی کنم». منظور او این بود که دههها طول کشید تا بتواند میل سازگارانه به«خوب» نقاشی کردن را کنار بگذارد و بیشتر به حس سرگرمی خود (که نباید با بیهودگی اشتباه گرفته شود) توجه کند. پیکاسو آموخت که چگونه بر هر ردی از رویکردهای تصنعی دوران جوانی خود غلبه کند تا بر لذت تزئین یک بوم با قلم موهای شل، شور و نشاط و رنگ های تند که تمرکز کند. کاری که کودکان پنج ساله استاد آن هستند.
Pablo Picasso, Academic Study, 1895 (made when he was 14).
Pablo Picasso, The Pigeons, 1957 (made when he was 76).
این هنرمندی است که حواسش بود تا به ملال و بیحوصلگیاش توجه کند.
ما مجبور نیستیم چهره برجسته هنر قرن بیستم باشیم تا این نکته به کارمان بیاید. همه ما باید یاد بگیریم که یک «سبک دیرهنگام» و در ایده آل را در اوایل زندگی خود ایجاد کنیم. این روشی است که با آن دست مرده عادت و ترس اجتماعی را از بین میبریم و دوباره یاد میگیریم که به آنچه ما را سرگرم میکند توجه داشته باشیم (و بدین ترتیب میتوانیم بهترین شانس برای جلب رضایت دیگران را نیز داشته باشیم).
نتایج نباید در مورد آثار هنری موجود در موزه صدق کند، بلکه مسئله جنبههای زندگی شخصی ما است: نحوه انتخاب شغل، میزبانی یک مهمانی شام، رفتن به تعطیلات، داشتن رابطه جنسی، داستان تعریف کردن یا بازی کردن در جمع دوستانمان. در این میان فرصتهای متعددی برای تعقیب یا گریز وجود دارد. فرصتهایی برای گفتن آنچه واقعاً مهم است و بیان آنچه که واقعاً احساس میکنیم و میخواهیم، یا خمیازه کشیدن سرکشانه اما مودبانه در برابر ملالی که دارد آهسته آهسته ما را میکشد.
دیدگاه خود را بنویسید