یکی از دلایلی که چرا زندگی بزرگسالی میتواند خاکستریتر و بدتر از آنچه که باید باشد، این است که اولین سالهای زندگی ما معمولاً در یک مواجهه طولانی و بسیار سازنده با ایده اطاعت شکل میگیرد. در طول دوران کودکی، تردیدی وجود ندارد که راه رسیدن به بلوغ مستلزم انجام مجموعهای از کارهای بسیار ناخوشایند است که شخصیتهای مقتدری که نمیتوانیم اقتدارشان را زیر سوال ببریم، از ما خواستهاند. هیچ کس نمیپرسد که آیا ما علاقه خاصی به دانستن زوایای مثلث داریم یا ولت واقعاً چیست، اما در هر صورت اطاعت میکنیم. ما روزها و بیشتر عصرها و تعطیلات آخر هفته خود را به پیروی از برنامهای میگذرانیم که توسط افرادی طراحی شده که دغدغه شادی ما را در بهترین حالت بسیار انتزاعی برایمان تشریح کردهاند. سوییشرت آبی یا خاکستری خود را میپوشیم و پشت میز مینشینیم و خط روایی نمایشنامه مکبث یا خواص شیمیایی هلیوم را مطالعه میکنیم و بر اسا اعتماد میپذیریم که کسالت و تنفر ما اساساً اشتباه است.
سپس ما تمایل داریم که این نگرش را در مواجهه خود با جهان گستردهتر بسط دهیم. ما فرض میکنیم چیزی که ما بهطور خاص میخواهیم هرگز نباید عامل مهمی محسوب شود. ما بر این اساس شغلی را انتخاب میکنیم که به نظر دیگران کار مناسبی است . در مهمانیها میتوانیم به سؤال «چه کار میکنی؟» بهگونهای پاسخ دهیم که - با اجماع - غیرقابل اعتراض یا تا حدودی تأثیرگذار باشد. در عین حال، یاد میگیریم که آزادی را هم جذاب و هم به نوعی پوچ بدانیم. احساس میکنیم وقتی کار دیگری برای پر کردن وقت خود نداشته باشیم آزاد خواهیم بود، یعنی جمعه صبح یا زمانی که بازنشسته میشویم.
ما در این فرآیند در توجیه ناامیدیهای خود بسیار ماهر میشویم. به خود می گوییم که چاره ای نداریم. ما باید به شغلی که از آن ناراضی هستیم یا ازدواجی که قدیمی شده است پایبند باشیم زیرا به پول نیاز داریم، یا اگر طور دیگری باشیم دوستانمان از ما ناامید میشوند، یا این کاری است که همه مثل ما باید انجام دهند. ما در ساختن بهانههایی که ناراحتی ما را ضروری و منطقی جلوه میدهد، نابغه میشویم.
«دونالد وینیکات» روانکاو بریتانیایی اواسط قرن بیستم با بیماران زیادی مواجه شد، اغلب این افراد که در نقشهای معتبر اجتماعی عملکرد بالایی داشتند، در پریشانی حاد به سر می بردند زیرا به قول وینیکات «بیش از حد خوب» بودند. آنها هرگز آزادی و امنیت درونی برای «نه» گفتن را احساس نکرده بودند، عمدتاً به این دلیل که اولین مراقبان آنها ابراز احساسات واقعی خود را همچون یک شورش تهدیدآمیز میدیدند. وینیکات پیشنهاد کرد که سلامتی تنها می تواند از خنثی کردن این تمایل به اطاعت سریع و با اعتماد بیش از حد به ترجیحات دیگران، از جمله افرادی که ممکن است ادعا کنند به ما اهمیت زیادی میدهند، به دست میآید. از دید وینیکات، «بد» بودن به شیوهای مفید، نباید به معنای نقض قانون یا پرخاشگری باشد. این به معنای یافتن آزادی درونی برای انجام کارهایی است که در نظر دیگران ممکن است نگرانکننده باشند؛ بر این اساس که ما، خود واقعیمان، میخواهیم صادقانه آنها را کشف کنیم. این گفته بر اساس دیدگاه عمیقی است که میگوید در نهایت دیگران هرگز نمیتوانند بهترین حافظان زندگی ما باشند، زیرا غرایز آنها در مورد آنچه قابل قبول است بر اساس دانش عمیق از نیازهای منحصر به فرد ما شکل نگرفته است.
ما دوست داریم در مورد آزادی بینیازی از کار کردن یا رفتن به سفرهای طولانی خیال پردازی کنیم. با این حال، اگر به هسته مسئله بپردازیم، آزادی واقعاً به این معناست که دیگر تابع انتظارات دیگران نباشیم. بر این اساس ممکن است، کاملاً آزادانه، خیلی سخت کار کنیم یا در تعطیلات در خانه بمانیم. عامل تعیینکننده تمایل ما برای ناامید کردن یا ناراحت کردن دیگران در انجام این کار است. نیازی نیست که از ناامیدی دیگران لذت ببریم، بلکه ممکن است ذاتاً تمایل داشته باشیم که تا حد امکان با افراد بیشتری رابطه خوبی داشته باشیم. اما شاید بتوانیم با این دیدگاه زندگی کنیم که انتخابهای اصلی ما ممکن است با تایید عمومی مواجه نشوند. در مهمانی، ممکن است که کسی اصلاً تحت تأثیر آنچه انجام میدهیم قرار نگیرد، یا ترتیبات زندگیمان را غیرمتعارف یا عقایدمان را عجیب بداند. ما خیلی اهمیتی نمیدهیم، زیرا آزاد شدهایم. درک ما از زندگیمان دیگر با تصور برآورده کردن انتظارات دیگران اشتباه گرفته نمیشود. آزاد بودن در نهایت این است که، به شیوههایی که ممکن است سخت باشد، خود را وقف برآوردن انتظارات خودمان کنیم.
در سال 1775، اندکی پس از انتشار رمان پرفروش عصر یعنی «رنجهای ورتر جوان»، یوهان ولفگانگ فون گوته، نویسندۀ جامعالعلوم آلمانی، که ظاهراً دنیا را زیر پای خود داشت، گامی بسیار عجیب برداشت. او تصمیم گرفت کارمند دولتی در شاهزادهنشین کوچک وایمار شود. از نظر دوستان و خانوادهاش این یک انتخاب پوچ به نظر میرسید. او مجبور بود روزهایش را به خواندن گزارشهایی درباره اقتصاد تعمیرات جادهها و بررسی مجوزهای غرفهداران در بازار بگذراند. آنها این کار را نقض رقتانگیز آزادی میدانستند، آنها فکر میکردند او باید در حومه شهر پرسه میزد، چند بیت شعر مینوشت و وقتش را در مسافرخانههای دلپذیر میگذراند. دیدگاه خود گوته کاملاً متفاوت بود. تصور او از آزادی با نظرش در مورد رشد خودش گره خورده بود: او تا جایی که فرصت رشد شخصیتش را داشت، آزاد بود و پیشرفتی که او در آن نقطه بیشتر به آن نیاز داشت، رویارویی سخت با واقعیت عملی بود. او گفت که به جای ادامه دادن به نوشتن رمان (رمان بعدی او بیست سال بعد منتشر شد)، گفت که باید آزادانه تسلیم سختیهای خدمات دولتی شود، حداقل برای مدتی. در اطراف او افراد بیحوصله و مقیدی کار میکردند، اما تفاوت کار او با دیگران در جزئیات کاری که انجام میشد نبود، بلکه در دلایل این انجام این کار و در ماهیت انتخاب پشت آن بود.
ما میتوانیم گوته را تحسین کنیم، زیرا میدانیم که بسیاری از موانع بر سر راه شکوفایی ما در درجات بالای بازدارنده ما نهفته است. ما در زمینههای وسعی، بهطور دردناکی از گفتن آنچه عمیقاً میخواهیم، دنبال کردن استعدادهایمان و پیگیری اهداف خود در جهان با مقدار مناسبی از سرسختی و شجاعت، مردد هستیم. ممکن است به نظر برسد که ما آدمهایی خوش اخلاق و ساکت هستیم، اما ما موجوداتی مضر و آسیبرسان به خود هستیم: شرمنده از آنچه به دنبال آن هستیم و در معنای وسیعتری از آنچه که واقعاً هستیم.
دلیل بخشی از اینکه ما برای مدتی طولانی کماراده و زود تسلیم باقی میمانیم این است که زندگی صریحتری را در قالبهای دراماتیک غیرمفید تصور میکنیم. زندگیای شامل حرکات رادیکال در مقیاس بزرگ و ناراحتیهای بزرگ افرادی که به آنها اهمیت میدهیم؛ بنابراین بهطور قابلتوجهی از احتمال بروز توهین و هرج و مرج کنارهگیری میکنیم. در واقع، این چیزی نیست که مستقیماً اتفاق میافتد. ما میتوانیم در ذهن خود یک تبادل ادبی انجام دهیم و با جابهجا کردن کلمات، قضیه را نه همچون یک انقلاب، که همچون تحول درک کنیم؛ و اقدامات اعتمادسازی را انجام دهیم که به از بین بردن کمرویی ناشی از تصور بیفایده بودنمان کمک میکنند.
شاید بد نباشد مجموعهای از تمرینات روزمره که راه را برای زندگی آزادتر نشانمان میدهد، به کار بگیریم.
1) از دستآوردهایتان لذت ببرید:
آدمهای ترسو به شکل متناقضی اغلب در ترس از متهم شدن به لاف زدن زندگی کنند. بنابراین مراقبند تا هر کاری که انجام دادهاند را مخفی کنند. اگر چیزی خوب پیش رفته باشد، آنها به همه میگویند از سر شانس بوده و پیش خودشان فکر میکنند که بهزودی اتفاق بدی خواهد افتاد. با این حال، ممکن است هرازگاهی فرصتی برای تصدیق آنچه موفقآمیز پیش رفته وجود داشته باشد. ممکن است در مواقعی سعیکنیم خودمان را سرکوب نکنیم و در مورد موفقیتی که در آن دخیل بودهایم صحبت کنیم. این سرکوب نکردن ممکن است به اندازه دزدی از مغازه کار خطرناکی به نظر برسد، با این حال احساس غرور داشتن نسبت به فضایلمان برایمان فایده واقعی دارد.
2) بهجای فرار از ترسهایتان، به دلشان بزنید:
ما عادت کردهایم ترسهایمان را زنگ خطری قابل اعتنا بدانیم. اگر نمیخواهیم به مهمانی برویم، به دلیل خطرناک بودن دور هم جمع شدن است. اگر نمیخواهیم در کاری نوآوری داشته باشیم، به این دلیل است که خطر توجیهناپذیری دارد. اما برخی از زنگهای هشدار ممکن است بدون هیچ دلیل موجهی ساکت شوند، فقط به این دلیل که ما شک به خودمان را پرورش دادهایم. ترس، که در اصل به ما کمک میکند از منافع خود مراقبت کنیم، ممکن است ما را از زنده ماندن دور نگه دارد. ممکن است ما در نقاطی نیاز به شنیدن زنگ هشدار، واکنش دادن به آن و ادامه دادن مسیر داشته باشیم.
3) برای دیگران مشکل ایجاد کنید:
ما همیشه سعی میکنیم با دیگران سازگار شویم. به شوخیهای دیگران میخندیم، با برنامههایشان پیش میرویم و سعی میکنیم هرگز پریشانشان نکنیم. با این حال ممکن است بسیار عصبانی باشیم، گلۀ به حقی داشته باشیم و چیز مهمی باید بگوییم یا کاری انجام دهیم که روند اتفاقات را تغییر دهد. بنابراین ما میتوانیم در لحظاتی بهشدت باعث ناراحتی کسی شویم، نه از سر سنگدل بودن، بلکه نمیخواهیم از یکی از اصول مهم زندگیمان دست بکشیم. ممکن است هنر ظریف بودن را در موقعیت بسیار دردناکی بیاموزیم.
4) لاس بزنید :
ممانعت از این کار به این معناست که فرض میکنیم نشان دادن علاقهمان به دیگرن ممکن است نامناسب باشد و به این ترتیب دوستداشتنیتر خواهیم بود. ما هرگز جرات تعارف نداریم یا به خودمان اجازه نمیدهیم که اشتیاقمان را آشکار کنیم. از این گذشته، افراد دیگر همیشه شریک عاطفی دارند. ما هرگز از نوع این آدمها نیستیم و خواهناخواه کمی منزجرکنندهاین. همه اینها از دور درست به نظر میرسد. تقریباً در همه افراد تنهاییای وجود دارد که میتوانیم پاسخی مناسب به آن ارائه دهیم.
5) بیشتر در تخت بمانید:
ما از اینکه تنبل شناخته شویم میترسیم و از طریق برنامههای کاری قهرمانانه و خود انضباطی آهنین از خود در برابر احساس بی لیاقتی دفاع میکنیم. احساس مشغله دائمی و در رنج بودن همواره قابل تحملتر است. با این حال ممکن است جرأت کنیم در برابر مازوخیسم خود بایستیم و به میزان کمی هم که شده چیزی را امتحان کنیم که هرگز جرأت آن را نداشتیم: شورش. ممکن است زود به خانه برویم یا یک روز صبح مرخصی بگیریم، بهتر است بپذیریم که کمی خودخواهی و کمی بیتوجهی به آنچه که دیگران خواهند گفت، بخشی از یک زندگی خوب است.
6) خودتان را درمان کنید:
بخشی از شرم ذاتی ما احتمالاً خود را در ریاضت درونی نشان میدهد. ممکن است از اینکه از لذت چشم پوشی کنیم احساس خوبی داشته باشیم، اما ممکن است به اسم سلامت روان، عادت همیشگی را کنار بگذاریم و گاهی اوقات، بدون احساس گناه، به سادگی برای چند ساعت خیال پردازی کنیم، برای خود یک لباس گران قیمت بخریم (ترجیحا لباسی با رنگ جیغ)، به کافه بروسم یک تکه بزرگ کیک بلوبری یا یک تارت پرتقالی (یا هر دو را) سفارش بدهیم.
7) شما ( مقداری) شگفتانگیز هستید:
شما هر نقصی که هم داشته باشید، تا الان به اندازه کافی درباره آن شنیدهایم. مهمتر از آن این است که شمابخشی از آفرینش کیهانی هستید، یک شاهد فوق العاده اصیل و پرجنبوجوش جهان هستید، از همان نوع ماده بیولوژیکی ساخته شدهایدکه «بهشت گمشده» را نوشت و کاوشگرهایی را به مشتری فرستاد و لحظات منحصر به فرد درخشش خود را دارید.
مجموعهای از افکار عمیقاً تازه سر بر میآورد: شاید شما لیاقتش را دارید که اینجا هستید. شاید شما ذاتاً شرمزده نیستید. شاید به شما اجازه داده شود که دوست داشته باشید و هرازگاهی در ازای آن دوست داشته شوید. شاید بتوانید با آنچه هستید و یا آنچه میخواهید باشد، با تمام اشتباهات و شرمساریهایی که (مانند همه آدمها) به وجود آوردهاید، راحت باشید. شاید اگر چند قدم به سوی آزادی بردارید، هیچ کس گلهای نکند.
دیدگاه خود را بنویسید