عادی است که انتظار داشته باشیم همیشه بهطور فعال در پی خوشبختی خود باشیم، بهویژه در دو حوزهی بزرگ رضایتمندی بالقوه: روابط و مشاغل. بنابراین، عجیب و کمی نگرانکننده است که ببینیم چند نفر از ما اغلب طوری رفتار میکنیم که انگار عمداً در حال نابود کردن شانسهای خود برای رسیدن به آنچه میخواهیم هستیم.
وقتی با افرادی که مشتاق آنها هستیم سر قرار میرویم، ممکن است به رفتارهای بیپایه بیانصافانه و متخاصمانه دچار شویم. وقتی در رابطهای با کسی که دوستش داریم هستیم، ممکن است او را با اتهامات مکرر بیدلیل و انفجارهای خشمگین به مرز دیوانگی بکشانیم، انگار بهنوعی راضی هستیم که روز غمانگیزی را رقم بزنیم که در آن، یارمان خسته و سرخورده، مجبور به رفتن شود در حالی که هنوز دلسوز است اما ناتوان از تحمل درجهی بالای سوءظن و خشم ما.
بهطور مشابه، ممکن است با رفتارهای عجیب غریب با رییس شرکت درست پس از ارائه یک سخنرانی قانعکننده به هیئتمدیره، یا مست و لاابالی شدن در یک شام کاری مهم، شانس خود برای ارتقای شغلی اصلی را نابود کنیم.
نمیتوان چنین رفتاری را صرفاً بدشانسی دانست. لقب قویتر و عمدیتری سزاوار است: خودویرانگری. ما بهقدر کافی با ترس از شکست آشنا هستیم، اما به نظر میرسد که گاهی اوقات موفقیت هم میتواند به همان اندازه اضطراب ایجاد کند، که در نهایت ممکن است منجر به میل به بر باد دادن شانسهای خود برای بازگرداندن آرامش خاطر ما شود.
در قلب این نگرانی، یک حقیقت اساسی وجود دارد. وقتی کسی را دوست داریم، با خطر از دست دادن او روبرو میشویم. آنها میتوانند علیه ما برگردند، به بیماری عجیبی مبتلا شوند، توجه خود را به جای دیگری جلب کنند. هیچ راهی وجود ندارد که این احتمالات را بتوان به طور کامل حذف کرد. تفاوت خودویرانگر این نیست که از احتمال از دست دادن آگاه است، بلکه این که این احتمالات به شدت بر او تأثیر میگذارند.
همانطور که همیشه چنین است، توضیح برای این موضوع باید از تاریخ، از دوران کودکی، شروع شود. خودویرانگر کسی است که به مرور زمان دریافته است که بهای امید بیش از حد سنگین است. ممکن است در سنین پایین، زمانی که بیش از حد شکننده بودیم، در معرض ناامیدیهای فوقالعاده شدید قرار گرفته باشیم. شاید امیدوار بودیم پدر و مادرمان کنار هم بمانند و این اتفاق نیفتاد. یا شاید امیدوار بودیم پدرمان در نهایت از کشور دیگری برگردد و او ماند. شاید جرأت کردیم بزرگسالی را دوست داشته باشیم و بعد از دورهای از خوشبختی، آنها به سرعت و به طرز عجیبی طرز برخورد خود را تغییر دادند و ما را ناامید کردند. در جایی از شخصیت ما، یک ارتباط عمیق بین امید و خطر شکل گرفته است - همراه با ترجیحی متناظر برای زندگی آرام با ناامیدی، به جای زندگی آزادانهتر با امید.
راهحل یادآوری این است که، با وجود ترسهایمان، میتوانیم از دست دادن امید جان سالم به در ببریم. دیگر آن کودکانی نیستیم که ناامیدیهایی را تجربه کردهایم که عامل ترس فعلی ماست. شرایطی که احتیاط ما را شکل داده، دیگر با واقعیت بزرگسالی مطابقت ندارد. ذهن ناخودآگاه ما، همانطور که عادتش است، ممکن است امروز را از دریچهی چند دهه پیش ببیند، اما آنچه میترسیم اتفاق بیفتد، در واقع قبلاً رخ داده است؛ ما در حال پیشبینی فاجعهای در آینده هستیم که متعلق به گذشتهای است که فرصت درک و سوگواری کامل آن را نداشتهایم. ما از نوعی «نارسایی موضعی» رنج میبریم: بخشی کهنه از ما در حوزهای خاص، همانطور باقی مانده که در دوران کودکی بوده است. نتوانسته است رشد کند و از ترسهایش رها شود. شدت ترس بر این ایده استوار است که فقط میتوانیم با منابع دوران کودکی به حل مشکل بپردازیم. هنوز همان احساسی را داریم که با اولین فقدان بزرگ، تجربه کردیم.
اما در واقع، اکنون بزرگ شدهایم. در واقع، توانایی کنار آمدن بسیار خوبی داریم. اگر این رابطه شکست بخورد، برای مدتی ناراحت خواهیم شد، اما واقعاً نابود نخواهیم شد. به اندازه تصور بخش ابتدایی ذهن، در خطر نیستیم - و دیگر آن کودکانی نیستیم که برایشان فقدان، غیرقابل تحمل بود.
دیدگاه خود را بنویسید